عشق مامان و بابا احسانعشق مامان و بابا احسان، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

خاطرات احسان مامان

دیگه مستقل شدی

سلام ماه من    دیشب به پیشنهاد خودت تنها توی اتاقت خوابیدی .تا صبح چند بار بهت سر زدم هر بار هم دیدم ملافه روته آخه دیشب بهت سفارش کردم که ملافتو کنار نزنی شما هم گفتی چشم .مامان فدات موقع خواب فقط ازم خواستی دوتا قصه برات بگم و بعدش گفتی خوب دیگه مامان برو اتق خودتون بخواب .با اینکه خیلی خوشحال بودم از مستقل شدن و بزرگ شدنت ولی دلم خیلی گرفت آخه هر شب قبل از خواب هم من تو رو نازت میکردم هم تو موهای منو ناز میکردی و بعد توی بغل هم میخوابیدیم .خلاصه رفتم توی اتاق خودمون .دو بار گفتی مامان بابایی دوستتون دارم و مامان بابایی عاشقتونم و بعدش خوابیدی گلم . ...
30 شهريور 1392

اتوبوس 33 ساله

سلام ماه من   هفته پیش رفتیم خونه مامان جون اینا و شما طبق معمول اصرار که بریم توی انباری و اسباب بازی بیاریم و با مامان جون با هم رفتی و با ماشین سیسمونی من که برای 33 سال پیشه برگشتی .وقتی نگاهش کردم منو برد به همون سالها که وقتی از پنجره هاش توی اتوبوسو نگاه میکردم خودمو جای تک تک مسافرهاش میگذاشتم و وقتی باطری میگذاشتم داخلش و میرفت تا جایی که میخورد به دیوار و برمیگشت چه ذوقی میکردم .چه عالمی بود بچگی . و این هم چند تا ژست مخصوص: ...
30 شهريور 1392

لباس فرم جدید

سلام ماه من      دیروز لباس فرم جدیدتون رو تحویل گرفتم .مادر های دوستهات از رنگش و طرحش راضی نبودن ولی عزیزم به تو همه رنگ میاد مثل فرشته ها شدی وقتی لباستو پوشیدی .یه روبان هم چند روزی هست که بستن به دست راستتون تا دست راست و چپ رو بشناسید اونها نمیدونستن که شما خیلی وقته که چپ و راست رو تشخیص میدی ولی هر کاری میکنم اون روبان رو بازش کنم اجازه نمیدی .عاشقتم عسلکم .این دوسه تا عکس که با ژستهایی که خودت میگرفتی ازت انداختم .دوستت دارم مامانی . این هم عکس پارسال .ماه من یکسال بزرگتر و مرد تر شدی ...
26 شهريور 1392

بوستان مادران

سلام ماه من    چند روزی هست که مامان جون و دوستاش با هم میرن بوستان مادران چند بار هم به من گفتن بیا که نشد برم دیروز ظهر هر کاری میکردم بخوابی نمیخوابیدی بعد بهت گفتم اگر زود بخوابی بیدار که شدی میبرمت پارک که دیدم صدای خروپفت دراومد بعد که بیدار شدی با هم راه افتادیم و رفتیم .جای خیلی خوشگلی بود مهمتر از اون اینکه جای پارک خوبی هم داشت .وقتی رسیدیم شما کلی ذوق کردی آخه وسایل بازی برای بچه ها هم بود تازه شطرنج و فوتبال دستی هم که شما عاشق هر دوشونی بود فقط حیف اجازه نمیدادن دوچرخه بچه ها رو ببریم داخل .چند دقیقه ای بود که داشتیم بازی میکردیم که دیدیم مامان جون داره توی پیست دوچرخه سواری میکنه با دیدن مامان جون که دیگه از خ...
12 شهريور 1392

بلال

سلام شیکموی مامان    چند روزی بود که دلت بلال میخواست ولی جایی نمیدیدم که برات بگیرم .دیروز عصر وقتی بابایی اومد دنبالمون با هم رفتیم خرید من رفتم مغازه میوه فروشی و خریدمو کرده بودم که دیدم بلال هم داره از توی جعبه بلالهاش دو تا بلال سالم پیدا کردمو و خریدم یکیشون بزرگ بودو یکی دیگه کوچولو .شما هم وقتی دیدی کلی ذوق کردی و بیصبرانه منتظر بودی که برسیم خونه و برات کبابشون کنمو و نوش جان کنی .ولی از اونجایی که میدونستم از هولت تند تند نجویده نجویده میخوری و بعدش هم رودل میکنی گفتم مامانی بلال کوچیکه مال شما بزرگه هم نصفش مال من نصفش هم بابایی که دیدم سریع جواب دادی نه مامانی بزرگه مال من کوچیکه هم مال بابایی .گفتم پس من چ...
10 شهريور 1392

تب و باز هم مرخصی

سلام ماه من    پریروز وقتی با هم میرفتیم خونه بابایی برات زغال اخته خرید و پفیلا و کمپوت گیلاس و پاستیل بعدش هم چون چند روزی بود که تک تک سرفه میکردی بردمت دکتر و آقای دکتر گفت که گلوت کمی ملتهب شده و برات دارو نوشت با هم داروها رو گرفتیمو و رفتیم خونه شما هم طبق معمول هر چی منو بابایی گفتیم همه چیزهایی که خریدی رو با هم نخور گوش نکردی و همشو با هم نوش جان کردی .نیمه های شب حدود ساعت 3.30 بود که با صدای گریه ات از خواب پریدم دلت به شدت درد میکرد و تب داشتی بهت استامینوفن دادم و تا ساعت 6 با هم بازی کردیم تا تبت افتاد و خوابت برد دلم نیومد بیدارت کنمو و خودم هم خوابیدم کنارت ولی صبح که از خواب بیدار شدی حسابی سرفه میکر...
5 شهريور 1392
1